موضوع جنسیت یکی از نمودهای مهم و عمده مدرنیته است. موضوع جنسیت و سکس، از آنجا که تبلور کامل فردگرایی مورد ترویج جوامع مدرن و بخصوص غربی است، یکی از عوامل عمده و محوری تفکیک و تقابل هرچه بیشتر دو جبهه اخلاق/ مذهب و مدرنیسم/ سکولاریسم است. توسعه توجه جهانی به همجنسگرایی، مسائل حقوقی این امر، قائل شدن جنبه حقوق بشری برای گزینش و زیستن «مدل جنسی» توسط افراد، تلاش برای رسمیت بخشیدن به چندگانه بودن گونههای ارتباط جنسی تحت عنوان «مدلهای جنسی»، و بسیاری مسائل دیگر، از جمله نمودهای جنسی گسترش شکاف میان اخلاق و اجتماع به عنوان بخشی از فرآیند مدرنیسم است.
یکی از حوزههای جدی قابل بررسی در بحث غرب و همجنسگرایی، وجه علمی مدرنیسم است که از قرن ۱۸ شروع به توسعه نمود و به تدریج تمامی شئون زندگی اجتماعی و فردی غرب را تحتتأثیر قرار داد. توسعه علمی و نفوذ تجربهگرایی experimentalism)) و عینیتگرایی (objectivism) در علوم اجتماعی، نشانگر اهمیت نگاه علمی و تخصصی به زندگی بشر، در مقابل نگاههای ارزشی است. این سیر تاریخی، بشر و دانش او از امور را هرچه بیشتر در مرکز تعاملات اجتماعی و سیاسی قرار داده و دیدگاههای الوهی و اخلاقی را از اعتبار ساقط کرد. به این ترتیب، باید گفت توسعه علمی و افول مذهب در جامعه مدرن دو حرکت موازی هستند. در این مقاله به بررسی نظریات مطرح در علوم انسانی و اجتماعی، روند رنگ باختن سیستم اخلاق و مذهب، و نتایج مقایسههای تاریخی به منظور شناخت ارتباط مدرنیسم و توسعه همجنسگرایی در غرب پرداخته میشود.
اخلاقزدایی؛ جلوهای از مدرنیسم
در نظر آن دسته از جامعهشناسان که طبق توصیه امیل دورکیم (Emile Durkheim) خود را «جامعهشناس اخلاق» (ethic socialogist) میدانند، اخلاقزدایی از جامعه نتیجه مستقیم و بخشی از پروژه مدرنیسم (modernism) بوده است. تابوزدایی از مسائل اخلاقی، نتیجه جایگزینی «تخصص» و «قانون» به جای اخلاق به عنوان نهاد مسئول ایجاد انسجام اجتماعی است.
به اعتقاد این دسته از جامعهشناسان، رنگ باختن اخلاق، از منظری دیگر، محصول رخت بربستن مذهب از معادلات رسمی جامعه مدرن است. این در حالی است که سایر شئونات اجتماعی مدرن هرچه بیشتر تخصصی میشوند. در چنین جامعهای، گرایشات اخلاقی افراد ماهیت احساسی مییابد، زیرا مذهب به عنوان خاستگاه و منبع اصلی ترویج اخلاق، دیگر از اعتبار رسمی چندانی برخوردار نبوده و قوانین اخلاقی در آن الزامآور و منبع قانونگذاری نیست. در چنین جامعهای، در بهترین حالت، اخلاق تنها به عنوان یکی از «سلائق» موجود در کنار هزاران سلیقه ممکن دیگر به رسمیت شناخته شده و مورد توجه قرار میگیرد.
روشنفکری، مدرنیسم و توسعه همجنسگرایی
در بررسی جنبههای نظری مدرنیسم و نقش آن در توسعه همجنسگرایی، قبل از هرچیز لازم است به تقسیمبندی موجود از این دیدگاهها به پارادایم «جبرگرا» (essentialist) و پارادایم «برساختههای اجتماعی»(Social Construction Theory) اشاره شود.
مطالعات اولیه دوره مدرن بر همجنسگرایی صرفاً جنبه توصیفی داشته و مشاهدات انجام شده درخصوص همجنسگرایی در جوامع مختلف را بدون نگاه تحلیلی ارائه میکردند. مشاهدات همجنسگرایانه در این دوره شامل جوامع بدوی بومیان آمریکا، مطالعه همجنسگرایان عصر باستان، و تلاش برای دستهبندی این مشاهدات بود.
این بررسیها همجنسگرایی را مقولهای میدانستند که در سرتاسر جهان و در تمامی فرهنگ و ادوار تاریخی یکسان بوده و از قابلیت چندانی برای تحلیل برخوردار نبودند. با توسعه مطالعات مردمشناسانه موسوم به «مردگرایی» (Masculinism) این بررسیها توسعه یافت و علاوه بر بررسیهای سابق، به تفاوتهای اندک میان همجنسگرایان در جوامع مختلف اشاره کرده و تدریجاً دیدگاه رایج از سکسوالیته «نرمال» و «آنرمال» را زیر سؤال برد. این شیوه بررسی سکسوالیته به دلیل آنکه همجنسگرایی (homosexuality) و دگرجنسگرایی (heterosexality) را دو تقسیمبندی عمومی و جهانشمول میدانستند، به نظریههای «جبرگرا» موسوم شدند.
در مقابل دیدگاه رایج و یکهتاز جبرگرا که برای مدت زیادی بر مطالعات سکسوالیته و همجنسگرایی مستولی بود، به تدریج نظریههای موسوم به برساختههای اجتماعی نضج گرفتند. این سری نظریههاکه با فمینیسم (feminism) آغاز شد، در نوع خود یک انقلاب محسوب میشد؛ چراکه برای اولین بار سکسوالیته را مقولهای تاریخی خواند.
این بدان معناست که، همچون همه امور تاریخی دیگر و تعبیرات و نرمهای جنسیتی در معرض تغییر، تمامی پیشفرضهاو شیوههای «جهانشمول» (universal) سکسوالیته انکار شدنیاند. مدلهای جنسی، همجنسگرایی، هویت همجنسگرایان، کشش جنسی، و سایر مقولاتی که زمانی حقایقی مطلق تلقی میشدند، به این ترتیب اموری نسبی و در ارتباط با جامعه و تاریخ شناخته میشوند. پیرو گسترش این افق دید، باب جدیدی در معنا، نمادگرایی و روابط قدرت گشوده شد و ابزارهای مفهومی برای در آغوش کشیدن تغییرات سکسوالیته در غرب مهیا گشت.
مدلهای جنسی؛ برساختههای اجتماعی
نظریههای موسوم به «نظریههای برساختگی اجتماعی» به طور وصفناپذیری توسعه خود را موهون نظریه «برساخته» (construction) میشل فوکو، نظریهپرداز مدرن فرانسوی، هستند. فیلسوف فمینیست، سالی هسلانگر (Sally Haslanger)، برساخته را چیزی میداند که «محصول دانسته یا نادانسته فعل اجتماعی است». بنابراین تعریف، تمامی تقسیم بندیها، سنن، دیدگاهها، رتبهبندیها، و ارزشگذاریهای اخلاقی ما محصول قراردادهای قابل تغییر اجتماعی هستند که طی دورههای تاریخی مختلف بوده و لذا قابل تغییر، دستکاری، و جایگزینی هستند.
با اتکاء بر این نظریه، برساختگی اجتماعی بر آن است تا تعاریف موجود از مدل جنسی برتر و بدتر را واسازی کرده و دوگانه همجنسگرا/ دگرجنسگرا را در جامعه غرب به چالش بکشد. برخلاف نظریههای جبرگرا، این نظریهها قصد دارند تا جنبه ارادی برای همجنسگرایی در نظر گرفته و لذا به آن معنا، انگیزه، عمق، و هویت ارادی بخشند.
برساختگی مدعی آن است که تنها یکی از «لنز»های هزارگانهای را فراهم میکند که از ورای آن میتوان همجنسگرایی را طور دیگری دید و آن را نفی نکرد. این دیدگاه، دوگانه همجنسگرا/ دگرجنسگرای تمدن غرب را به پیروی از فوکو «افسانه» (myth) خوانده و در صدد ارائه افسانه خود از مدلهای جنسی است که در آن همجنسگرایی دیگر یکی از اقلیتهای جنسی نیست.
برساختگی از طریق ارائه یک مدل شناخت که شناخت صحیح و قطعی از سکسوالیته را به دلیل موقعیتمندی (situationality) و تاریخی بودن سکسوالیته زیر سؤال میبرد، امیدوار است این امکان را فراهم کند که کنترل هرچه کمتری بر سکسوالیته میسر شود و انتخابهای بیشتری به عنوان انتخاب «قابل قبول» مجال بروز پیدا کنند.
به علاوه، این رویکرد شناختی با برشمردن ساختارهای مختلف اجتماعی و فرهنگی که بستر مدلهای جنسی متنوع را فراهم میکند، در حقیقت امکان ساختارشکنی به منظور تبیین و توضیح، و لذا بازسازی ساختار یا ارائه راهکارهای جدید را به نفع چندگانگی و واگرایی فراهم مینماید.
نظریههای برساخته اجتماعی
فمینیسم
فمینیسم در توسعه نظریههایی که در پارادایم «برساختههای اجتماعی» میگنجند، نقش بیبدیلی دارد. این نظریات قایل به نسبیت فرهنگی (cultural relativism) بوده و پدیدههایی همچون همجنسگرایی را زاییده شرایط عدیده اجتماعی و فرهنگی جوامع در ادوار تاریخی میدانستند. به این ترتیب، همجنسگرایی نه یک پدیده ثابت و یکسان، که پدیدهای نسبی، تاریخی و فرهنگی معرفی شد.
فمینیستهایی همچون گایل روبین (Gayle Rubin)، آدریان ریچ (Adrienne Rich)، اولین بلک وود (Evelyn Blackwood)، و استر نیوتن (Ester Newton) در دهه ۷۰ به بحث در این زمینه پرداختند که تفاوتهای سکسوالیته (مدلهای جنسی) ریشه در تفاوتهای اجتماعی نقشهای جنسی دارد، نه در تفاوت حتمی زن و مرد. در نظر این دسته، «نابرابری» جنسیتی نه حاصل تفاوتهای طبیعی دو جنس، که حاصل ساختارهای اجتماعی مترتب بر دو جنس یا همان «سیستمهای جنسی» است.
در نظر روبین، «هویت جنسی»(sexual identity) و «جنسیت» دو مقوله مجزا از هماند و لذا تئوریهای مجزا از هم را میطلبند. وی با ارجاع به نظرات مارکس، فروید، و لوی استراوس اینطور استدلال کرد که «ازدواج» شیوهایست که به مردان برای تسلط بر زنان حقوقی ارائه میکند که زن را در جایگاه «کالا» یا «ابزار» تولید تنزل میدهد.
ریچ در انتقاد به مطالعات مردگرایان (masculinist) که زنان را در مطالعات خود نمیگنجاندند به این دلیل که همجنسگرایی زنان (lesbianism) را قابل شناسایی از همجنسگرایی مردان (gayship) نمیدانستند، عنوان داشت که همجنسگرایی زنان قابل قیاس با همجنسگرایی مردان نیست.
در نظر وی، دگرجنسگرایی وسیلهای برای مردان بود تا بتوانند تسلط خود بر زنان را تداوم بخشند. همچنین، وی معتقد بود ازدواج کودکان، نفقه، مهریه، پرده حایل میان زنان و مردان (در جوامع اسلامی)، سقط جنین دختران در برخی جوامع، همگی گونههای اجتماعی برای تداوم بخشیدن دگرجنسگرایی است. در مقابل این روند کنترلگر و غیرحقیقی، برقراری رابطه جنسی میان زن- زن میتواند یک شیوه مقاومتی برای واسازی ساختارهای موجود باشد. در نقد این دیدگاه، ان فرگوسن (Anne Ferguson) معتقد است به این ترتیب، همجنسگرایی زنان تنها برای مقاومت است نه انتخاب شخصی زنان برای ارتباط جنسی.
بلک وود با اشاره به تفاوت ساختارهای جنسیتی زنان و مردان در جوامع مختلف اینطور استدلال میکرد که همجنسگرایی زنان و مردان نیز با یکدیگر قابل مقایسه نیستند. وی همجنسگرایی زنان و مردان را محصول شرایط اجتماعی و فرهنگی جوامع مختلف میدانست که لزوماً یکسان نیستند. برای مثال، از «خواهران چین» و «سمن»های پاپوا گینهنو یاد میکند که در نتیجه شرایط اجتماعی و اقتصادی متفاوتی به همجنسگرایی روی آورده بودند؛ شرایطی که برای جنس مخالف در همان جوامع موجود نبود.
نیوتن با ارائه تحلیلهای اقتصاد سیاسی همجنسگرایی در دهه ۶۰ میلادی و تبیین تأثیر این شرایط بر طبقات مختلف اقتصادی، سیاسی و اجتماعی، اینطور نتیجهگیری میکند که اگر چیزی به نام مدل جنسی «غلط» در نتیجه این شرایط اکتسابی- قابل تغییر- قلمداد میشود، آنگاه میتوان گفت چیزی به نام مدل جنسی «صحیح» هم میتواند اکتسابی و محصول شرایط - و لذا قابل بازنگری- تلقی شود.
روشنفکری فرانسوی (French intellectualism)
همانطور که در دیدگاههای سایر نظریات مشاهده میشود، روشنفکری فرانسوی تا حد زیادی مرهون نظریات میشل فوکو (Michael Foucault)، فیلسوف و جامعهشناس مدرن فرانسوی است. نظریه برساخته فوکو یکی از نظریههای مطرح در پارادایم «برساختههای اجتماعی» است و میتوان گفت این پارادایم نام خود را از نظریه فوکو وام گرفته است. ایدههای او به فمینیسم این امکان را داد تا روابط جنسی «نرمال» و «منحرف» را یک میزان مقولاتی تاریخی و «موقعیتمند»، لذا قابل تغییر بدانند. این بدان معناست که این دوگانه نرمال/ منحرف غیرجهانشمول هستند؛ چراکه هر دو «برساخته»اند.
فوکو در توضیح شکلگیری تاریخی همجنسگرایی میگوید: «همجنسگرایی زمانی به عنوان یکی از مدلهای جنسی متولد شد که از یک عمل لواط به حالتی از دوجنسی بودگی و تغییر جنسیتی درونی تغییر یافت. لواط یک انحراف گذرا بود، اما همجنسگرایی برای خود یک گونه است.»
جامعهشناسی
مری مکینتاش (Mary McIntosh)، جامعهشناس همجنسگرایی در دهه ۶۰ انگلستان، در رد نگاه کلینیکی و درمانی به همجنسگرایی، همجنسگرایی را نه یک «وضعیت» مثل بیماری، که «ایفای یک نقش اجتماعی» نامید. وی رابطه جنسی را امری سیال دانست که نمیتواند محدود به دوگانه همجنسگرایی/ دگرجنسگرای بماند. وی برای اولین بار در علم جامعهشناسی، همجنسگرایی را امری تاریخی و لذا موقعیتمند و غیرجهانشمول معرفی کرد.
تاریخ
جفری ویکز (Jeffery Weeks)، مورخ سکسوالیته انگلیسی، با اقتباس از نظرات مکینتاش، میان همجنسگرایی به عنوان یک رفتار و همجنسگرایی به عنوان یک هویت تفکیک قائل شد؛ چرا که به اعتقاد وی، رفتار یا عمل همجنسگرایی در طول زمان و با تغییر شرایط یکسان است، اما هویت، تابع پیرنگهای تاریخی، فرهنگی و اجتماعی است.
سایر نظریات مدرنیسم
سرمایهداری و همجنسگرایی
جان دمیلیو (John D'Emilio)، در مقاله «کاپیتالیسم و هویت گی»، جهانشمول و تاریخی بودن همجنسگرایی را رد کرده و آن را پدیدهای متعلق به سیستم سرمایهداری، به عنوان یک سیستم اقصادی مدرن میداند. به اعتقاد وی، توسعه سرمایهداری و کار آزاد مترادف با تغییرات اجتماعی از جمله توسعه خانواده پراکنده و کم جمعیت، معنای روابط دگرجنسگرایی، و ایدئولوژی خانواده بود.
وی با اشاره به تاریخ قرن ۱۷ انگلستان و سیستم خانوادهمحور تولید اقتصاد کشاورزی که تا حد بسیاری متکی به کار فرزندان بود، به تأکید پیوریتنها(Puritans) بر مدل جنسی دگرجنسگرا اشاره میکند؛ وضعیتی که با تغییر سیستم اقتصادی و تولیدی به نفع فرزندان کمتر و پایان محوریت خانواده، رو به افول گذارد.
با فرا رسیدن دهه ۲۰ قرن بیستم، تنها معنای خانواده عبارت بود از صمیمیت، تفریح، و خوشگذرانی، در حالی که نقش کارکردی خانواده رنگ باخته و رابطه جنسی در آن نه به منظور تولیدمثل، که برای کسب لذت برقرار میشد. به این ترتیب، سیستم سرمایهداری «خلأ» لازم برای توسعه هویت همجنسگرا را به وجود آورد - که علیرغم وجود در اقتصادهای سنتی، هویت و فضایی از آنِ خود نداشت.
به این ترتیب، دمیلیو همجنسگرایی را نه یک پدیده ضروری و جهانشمول، که محصول ساختار اجتماعی و ابزار تولید میپندارد.
نظریه آنرمال
نظریه آنرمال (queer) که یکی از عناوین مورد استفاده برای اقلیتهای جنسی نیز هست، در دهه ۹۰ میلادی و بر مبنای نظریات لویی آلتوسر (Louis Althusser)، ژاک لاکان (Jacques Lacan)، زیگموند فروید (Sigmund Feud)، فردیناند دو سوسور (Ferdinand de Saussure)، و میشل فوکو بنیان نهاده شد.
نظریه آنرمال اختصاراً برای اطلاق بر هرگونه رفتاری که از سوی سنتهای جامعه «نرم» و «نرمال» تلقی میشوند، ایجاد شد تا به این وسیله هرگونه حرکت یا هویت در حال شکلگیری اجتماعی، از جمله گرایشات جنسی در حال گسترش جامعه مدرن را، انسجام بخشیده و در قالب یک نظریه قابل بررسی ارائه نماید.
این نظریه، ماهیتاً به پادارایم برساختگی بسیار نزدیک است، با این تفاوت که نظریه آنرمال عامداً به خیزش برعلیه نرمهای رایج و ایجاد و پیروی از سبک زندگیهای غیرمعمول تشویق میکند.
به گفته آنامری خوزه (Annamarie Jagose)، یکی از نظریهپردازان آنرمال، «کوییر، همواره در حال ایجاد است، مرکزیتی در حال شدن دائمی است، با منفیگرایی آرمانگرایانه، که به درون آرمانی که تحققش غیرممکن است نقب میزند.»
طبعاً، چنین نظریه رادیکال که درصدد واسازی تمامی ساختارهای اجتماعی موجود است، از سوی گروههای مختلفی که از براندازی تمامی محورهای موجود هویتبخشی به هراس افتادهاند، با مخالفت جدی مواجه شد.
رابطه جنسی و روابط قدرت
یکی از نظریات تاریخی نزدیک به رویکرد برساختگی، نظریه روابط قدرت هالپرین است. دیوید هالپرین (David Halperin)، نویسنده مقاله «آیا تاریخی برای سکسوالیته موجود است؟» مینویسد، برخلاف سکس، سکسوالیته پدیدهای اجتماعی است، نه رابطهای طبیعی و فردی. وی با تشریح سلسله روابط قدرت در یونان باستان و تعیینکنندگی آن بر روابط جنسی آن را با روابط قدرت و روابط جنسی در غرب دوران مدرن مقایسه میکند.
به گفته وی، تقسیمبندی اجتماعی یونان باستان به شهروندان درجه یک - شامل مردان بزرگسال یونانی- و شهروندان درجه دو -شامل زنان، کودکان و بردگان زن و مرد-، ماهیت سکسوالیته را در عمل دخول، صرفنظر از جنسیت افراد، تعریف میکند؛ به این ترتیب که فردی که عمل دخول را انجام میدهد، فرد برتر و در جایگاه قدرت و فردی که دخول بر او صورت میگرفت، شهروند پست بود و در این میان، نه رابطه جنسی یا جنسیت دو طرف، که رابطه قدرتی بود که محور هویت فرد را تشکیل میداد.
با تغییر سیستم طبقهبندی اجتماعی در دوران مدرن، این ماهیت سکسوالیته رنگ باخته و روابط جنسی غرب معاصر، صرفنظر از آنکه جهت دخول از کدام فرد به دیگری باشد، به صورت برابر صورت میگیرد. به این ترتیب، تقسیم همجنسگرایی در دوران معاصر از تقسیمبندی آن در یونان باستان کاملاً بیمورد به نظر میرسید؛ در دوره باستان، این ارتباط برمبنای طبقه اجتماعی بالادست و فرودست تعریف میشد، در حالی که در دوره معاصر، ارتباط جنسی بر مبنای ترجیح جنسی هر فرد صورت میگیرد.
پارادوکس عمل و نظریه
با وجود توسعه مبانی فکری همجنسگرایی که راه را برای روبرویی جامعه غرب با همجنسگرایی باز کرد، جنبشهای مدنی حال حاضر در غرب، مطلقاً با اتکاء بر نظرات جبرگرایانه و جزمی همجنسگرایی به مطالبه حقوق خود میپردازند.
پس از معرفی و توسعه نظریات فمینیستی و سایر نظریات که بدنه پارادایم برساختگی اجتماعی را شکل دادند، نظرات جبرگرایانه پژوهشگران در حوزههای جامعه شناسی بیولوژیک و روانشناسی تکاملی در دهه ۹۰ توجهات عمومی را به خود جلب کرد. در این میان، انتشار نتایج تحقیقات سیمون لوای که با بررسی بافت مغز تعدادی زن و مرد همجنسگرا و دگرجنسگرا پس از مرگ هیپوتالاموس همجنسگرایان و زنان را از هیپوتالاموس مردان کوچکتر معرفی میکرد، مایکل بیلی و ریچارد پیلارد، مبنی بر این که هرچه ساختار ژنتیکی برادرها به هم شبیهتر است، گرایشات جنسی آنها مشابهتر است، و دین همر، که مدعی کشف ژن همجنسگرایی شده بود، همهمه عمومی زیادی ایجاد کرد. این درحالی بود که این نظریات با نقدهای جدی از سوی غیرجبرگرایان مواجه شدند. از جمله روششناسی این پژوهشها و این اصل که نمیتوان با مطالعه حشرات و جانوران به تعمیمهایی درباره انسانهادست زد، نقدهای جدیتری محسوب میشدند.
Born this way: جنبش همجنسگرایی در دام
همانطور که گفته شد، جنبش جهانی همجنسگرایی برای مطالبه حقوق برابر با دگرجنسگرایان، اینگونه وضعیت خود را تشریح میکند که همجنسگرایی نه یک انتخاب، که یک وضعیت مادرزادی است و لذا نمیتوان آن را تصحیح یا درمان کرد. این گرایش، علیرغم نقش نظریههای برساختگی اجتماعی در توسعه پذیرش همجنسگرایی و به این دلیل بود که اجتماع همجنسگرایان این اصل را درونی کردهاند که در اصل «انتخاب»، گزینههای «خوب» و «بد» وجود دارد و لذا گزینه بد قابل تصحیح به نفع برگزیدن گزینه خوب است و این وضعیت مطلوب برای حمایت از همجنسگرایی نیست.
حامیان رویکرد برساختگی برای جلب حامیان همجنسگرایی به این نظریه، اقدام به مقایسه «انتخاب» مدلهای جنسی با انتخاب میان بستنی وانیلی و بستنی شکلاتی، و هر دو گزینه روزمره دیگر مینمایند تا به این ترتیب، همجنسگرایی را امری عادی و یکی از گزینههای موجود و بیمناقشه معرفی نماید.
نظریه توطئه روشنفکری
در میان مکاتب اصلی مطالعات فرهنگی، «مکتب فرانکفورت» (Frankfurt School) که عمدتاً متشکل از نخبگان فکری یهودی بوده است را سنگبنای روشنفکری مدافع همجنسگرایی میدانند.
تیموتی متیوز (Timothy Mathews)، استاد دانشگاه یو سی ال انگلستان، که از این مکتب به عنوان پیشرو مباحث آکادمیک و فرهنگی همجنسگرایی یاد میکند، به طور ویژه آن را مرتبط با پروژههای تاریخی صهیونیسم میداند که برای تزلزل بخشیدن به حیات جمعی در پوشش مواجهه سوسیالیسم با سرمایهداری فعالیت میکرد.
نامآشنایانی همچون جرج لوکاس (George Lucas)- صاحب ایده انقلاب از طریق برانگیختگی جنسی-، فلیکس ویل (Felix weil)، و ماکس هورکایمر (Max Horkheimer) در دهه ۲۰ قرن بیستم میلادی مکتب و انستیتو فرانکفورت را در آلمان تأسیس کردند.
پس از روی کار آمدن هیتلر و مرکزیت یافتن این مکتب در ایالات متحده، هربر مارکوزه (Herbert Marcuse)- که به دلیل ترویج آزادی جنسی مورد نفرت پاپ بود-، تئودور آدورنو (Theodore Adorno)، اریک فروم (Erich Fromme)، و یورگن هابرماس (Urgern Habermas) به این مکتب پیوستند. عمق نفوذ دیدگاههای این نظریهپردازان که از حوزه مطالعات فرهنگی بسیار فراتر میرود، سبب میشود نظریه متویز، در صورت صحت، از اهمیت بالایی برخوردار شود.
به عقیده متیوز، متفکرین این مکتب، به «فرهنگ» به عنوان ابزار مدرن، نرم و دیربازده انقلاب نگریستند و آن را قالب مناسبی برای ایجاد «اصلاحات» اجتماعی یافتند و برای رسیدن به اهداف خود در تضعیف جوامع به طور اخص نهاد خانواده، آموزش، رسانه، سکس و فرهنگ عامیانه را هدف قرار دادند.
این دانشمندان، به گفته متیوز، با کانالیزه کردن منابع موجود همچون نظریات روانشناس آلمانی، زیگموند فروید، و فیلسوف آلمانی، کارل مارکس، و تفسیر آنها در قالب نظرات خود، به بحث درباره «پان سکچوالیسم»، «تکجنسیتگرایی»، زدودن تفارتهای دو جنس زن و مرد (فمینیسم)، زدودن روابط سنتی زن و مرد، و ازدواج همجنسگرایان پرداختند.
تبعات، ضرورتها، و راهکارها
همانطور که گفته شد، ترویج همجنسگرایی و مباحث مشابه دیگر نظیر سقط جنین، تحت عنوان تقابل مدرنیسم و اخلاقیات قابل بررسی هستند. در پایان این مبحث و به عنوان جمعبندی بحث همجنسگرایی مدرن باید گفت، اگرچه حذف اخلاق از حیطه زندگی جمعی افراد در جامعه خنثای بروراتیک و سرمایهداری با اهداف مشخصی پیش گرفته شده است، اما این وضعیت ماهیتاً نمیتواند از دوام چندانی برخوردار باشد.
علت این امر در بیان برایان ویلسون (Bryan Wilson)، جامعهشناس اخلاق، آن است که جوامع متشکل از افراد بشر هستند و بشر به طور ذاتی نیازمند آرمان و هدف «مشترک» است. این در حالی است که اهداف تعریف شده جامعه سرمایهداری مترتب برآوردن نیازهای مادی در سطح فردی بوده و توسعه ملی نیز در همین راستا صورت میگیرد.
بااینحال، توسعه ایده«جهانی شدن» که تا حدودی از سوی سران کشورهای توسعهیافته برای یافتن تسلط بر کلیه منابع جهانی صورت میگیرد، خود عاملی برای حس همزادپنداری افراد در سطوحی فراتر از سطح ملی شده و مسبب احیای آرمانخواهی جمعی خواهد بود.
تامپسون و شارما (Thompson and Sharma) در مقاله خود به این حقیقت اشاره میکنند که برخلاف نظریه سکولاریسم مبنی بر رنگ باختن تدریجی مذهب و اخلاق در روند مدرنیزاسیون، توجه مخاطبین و مصرفکنندگان در جوامع مصرفگرا به مباحث اخلاقی، موجب توسعه تدریجی مباحث اخلاقی و بازگشت مذهب به جامعه خواهد بود. به این ترتیب، گرایشات اخلاقی بشر از گرایشی فردی و احساسی خارج شده و مذهب، بار دیگر، انسجامبخشی به سیستم اخلاقی جوامع را بر عهده خواهد گرفت. بااینحال، لازم است این روند به صورت کنترلشده و طبق نظریه سکولاریزاسیون ماکس وبر (Max Weber)، در قالبهای قابل درک برای مخاطبین و سیاستگذاران، یعنی منطق، استدلال، و تعقل ارائه شود. بهرهبرداری از نظریه «گفتمان» و تکثر شناختشناسی میشل فوکو، یکی از قالبهای نظری مناسب برای پیگیری جایگاه اخلاق و مذهب در بدهبستانهای سیاسی و اجتماعی به صورت قاعدهمند است.
پیگیری قاعدهمند این سیر بازگشت اخلاقیات به جامعه میتواند در حوزههای عمدهای همچون رسانه، سیستم آموزشی، تفریحات، سیستم قضایی، سیاستهای اقتصادی، سیاستهای داخلی و خارجی کشورها، و برنامهریزیها و هدفگذاریهای سازمان ملل دنبال شود.
در حال حاضر، سازمانهای جهانی، ملی، و محلی بیشماری سرگرم معرفی همجنسگرایی به عنوان یک«سبک» زندگی و یک «مدل» جنسی از میان مدلهای جنسی «چندگانه» هستند. این امر به تدریج میتواند منجر به شکلگیری سیستم اجتماعیای شود که به زحمت قابل منحل شدن است.
ضروری است سازمانهای بیشتری با اتخاذ سیاست معکوس فعالیتهای اخلاقگرایانه را در قالبهای مشخص شده و با وارد کردن نیرویی قابل قبول در جهت عکس این سازمانها، دنبال کنند. منابع این سازمانها میتواند قبل از هرچیز، اتکا به تقاضای جوامع در سطح فردی برای حفظ و ارائه مدلهای فرهنگی و سیاسی منطبق بر اخلاق باشد.
تمرینات ورزشی در دوران حاملگی و قبل از زایمان
پینوشت
-Secularization, Moral Regulation and the Mass Media, The British Journal of Sociology, Vol. 49, No. 3 (Thompson & Sharma, 1998), pp. 434-455
-Hewitt, Andrew (1996). Political Inversions: Homosexuality, Fascism, and the ModernistImaginary, Stanford University Press
-http://servv89pn0aj.sn.sourcedns.com/~gbpprorg/obama/incogman.net-the-frankfurt-school-conspiracy-to-corrupt.pdf
http://digitalcommons.calpoly.edu/cgi/viewcontent.cgi?article=1083&context=socssp